دینا عزیز دل مادینا عزیز دل ما، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

دینا عشق مامان و باباش

رویش دندان هفتم دینا عسلی ....

بعد از مدتها بلاخره امروز متوجه رویش هفتمین دندان دینا شدم اخه بین دندان ششم تا هفتم خیلی فاصله افتاد و ما هم منتظر هفتمی بودیم بلاخره با کلی ناز و ادا در اومد خیلی دخملی رو اذیت کرده این دندونش    ولی اشکال نداره بزرگ میشه یادش می ره .                                                             ​​                                             ...
25 تير 1393

تولد مامان....

امروز روز تولد مامانی هست امسال دومین سالی هست که تو در کنار منی دخترم و امسال ششمین تولدم رو هم کنار عشقم هستم .سال پیش تولدم تازه 33 روزت بو دولی امسال ماشالله بزرگ شدی و الان 13 ماه و 3 روزت هست دختره نازم امسال هم درک درستی از تولد نداری ولی ایشالله سال دیگه منتظرما خانوم خوشگلم تا به مامانی تبریک بگی وبدوی بغل مامانی و بگی تولدت مبارک مامان اینم یه بوس واسه مامانم به عنوان کادوی تولدش  با دستای کوچولوت واسم نفاشی بکشی و تولدم تبریک بگی شمع تولدم رو جلو جلو خودت فوت کنی و بخندی  اینا ارزو های مامانی هست واسه دخملش تا وقتی بزرگ و خانوم شد انجام بده و مامانش رو خوشحال کنه از الان ذوق اون روزا رو دارموفکرش هم شادم میکنه  چه ...
21 تير 1393

سیزده ماهگیت مبارک دختر گله من...

دختر گلم 13 ماهگیت هم تموم شد یعنی تو الان یه سال و یه ماه هست که اومدی پیش ما ودنیای من و بابایی رو رنگی کردی می خوام یه کم از خصوصیات این دوره سنیت برات بگم الان خیلی شیطون و بلاشدی دیگه از دستت بعضی وقتها  می شم کارهای خطرناک زیاد می کنی هر چیزی ببینی در جا می خوایش واگه ندیم بهت کلی گریه می کنی ونق می زنی ادم کلافه می کنی خیلی ازت دلم پر نمی دونم شاید من توقعم ازت زیاد شده یا به خاطره روزه داری صبرم کم شده که دارم از دستت گله می کنم وشاید تمام بچه ها تو این سن اینطوری باشن دیروز بردم حیاط مجتمع مون با بچه ها توی حیاط بازی کنی بچه ها داشتن توپ بازی می کردن میخواستی توپ ازشون بگیری اونا هم رفتن توپ دیگه ای واست اوردن قبول نمی کردی و ...
18 تير 1393

مامانی و دینا مسافرتن بدون بابایی....

امروز نه روزه هست که من و دینا اومدیم خونه باباجون اینا ماکو یعنی چهار شنبه هفته پیش بابایی زنگ زد گفت که زودی حاضر شین تا من از شرکت برسم بیایی بریم ماکو منم تند تند حاضر شدم تا اینکه بابایی ساعت 7.15 رسید تا حرکت کنیم ساعت 8شد وساعت 11.30 رسیدیم خونه بابا جون اینا . فردا صبح بابایی چون امتحاناش شروع شده بود برگشت خونه ما هم موندیم  خونه مامان جون اینا کلی بهمون خوش گذشت جای بابایی خالی دلمون واسش تنگ شده ... روز پنج شنبه بعد از رفتن بابایی کار خواصی نکردیم عصری رفتیم یه دور زدیم پیاده روی کردیم اومدیم روز جمعه هم رفتیم هفته بازار یه کم گشتیم بابا جون یه کم میوه اینا گرفت اوردیم گذاشتیم خونه رفتیم دنبال خاله مریم اخه واسه امتحان مدرسه ...
4 تير 1393
1